چیزی از درون مرا به خود میکشد.
چیزی بیرونم را به درون میکشد و بعد آرام آرام بیرونم را میخورد. مثل جیوهای که روی طلا میریزد و بعد طلا را نابود میکند. بعد درونم خوشحال از قلمرویی که بهدست آورده، شروع میکند به حکمرانی.
مغزم را در دست میگیرد و دیگر همه چیز طبقه خواستهاش پیش میرود.
دیگر کنترل هیچ چیز در دست من نیست. درونم حرف میزند، راه میرود، خوشحال و ناراحت میشود و هر چه که هست و نیست را تعیین میکند.
ضربان قلبم را تنظیم میکند. تنظیم که نه. میاید گند میزند به همه چی در واقع!
برای خودش هرکاری میکند و خلع سلاحم کرده و من به سان طفلی ناتوان نشستهام و نگاه میکنم که تا کجا قرارست پیش برود؟
و باید درونم که بیرونم را به نفع خودش تسخیر کرده از همه پنهان کنم.
چطور میشود چیزی که تمام وجودم را گرفته نشان ندهم؟