اگه میتونستم یه دیداری با سارای 20 یا 21 ساله داشته باشم، بد نبود که یه چندتا نکته رو بهش گوشزد میکردم.
اول از همه بهش میگفتم سخت نگیر بچه! سخت نگیر همین! بعد بهش تاکید میکردم کمتر غصه بخوره و بیشتر صبر کنه چون یه روزی بالاخره نور میتابه بهش. شاید کم باشه و کمرنگ اما میتابه و کم کم قوت میگیره؛ فقط لازمه صبر کنه تا زمانش برسه.
خیلی دوست دارم بهش بگم بیخودی دست و پا نزنه و الکی سعی نکنه چیزی یا کسی رو به دست بیاره چون اگه چیزی یا کسی برای خودش باشه، با تلاش میرسه بهش. دست و پا زدن و غرق شدن نداره.
کاش میتونستم بهش بگم انقدر ناله نکنه و گریه نکنه و نترسه! یه روزی که خیلی هم دیر نیست، مرهم تمام دردهاش که نه، اونی که باید رو پیدا میکنه. کاش میشد بهش بگم به جای این همه ترس و نگرانی، یاد بگیره چیکار باید بکنه و مهارتهای ارتباطیش رو قوی کنه. خیلی خوب میشد اگه همون موقع متوجه میشد که حتما درست نبوده و برای خودش نبودن که نشده و اتفاق نیفتاده و باید فقط تلاش کنه برای بهتر بودن و خود واقعیش بودن چون یه جایی چشمهاش کسی رو میبینه و گوشهاش چیزهایی رو میشنوی که باید!
کاش تو 18 19 یا حتی 20 سالگی میدونستم که تو یه عصر تابستونی، انقدر همه چیز سر جاش خواهد بود که لبخند از لبم پاک نخواهد شد.
همین الان هم بری چند سال جلوتر دلت میخواد همینا رو به سارای امروز هم بگی :)