بعد از تمام کنسل شدنها و تمام نه شنیدنها، دوربین را در کولهام چک کردم تا جایش امن باشد. هندزفری را در گوشهایم چپاندم و به سمت مترو خیز برداشتم. ایستگاه را نمیدانستم اما خط را انتخاب کرده بودم. خط تجریش. گفتم هر ایستگاهی دلم بخواهد پباده میشوم.
اینبار به جای دروازه دولت دوست نداشتنی، شهیدبهشتی خط را به سمت تجریش عوض کردم. در راه ایستاده به آهنگها گوش میکردم و کتابی که باید میخواندم را خواندم. به ایستگاه تجریش که رسیدم آن همه پلهبرقی بیخود را تحمل کردم تا به بالاخره به خود تجریش رسیدم.
ذوق عکاسی و عکس گرفتن باعث شده بود برای چند دقیقه تمام کنسلیها را و تمام حرفهای ناشایست را از یاد ببرم. دوربینم را آماده کرده بودم تا به محض یافتن سوژه عکس را سریعا ثبت کنم.
اولین سوژه را که یافتم دوربین را که تنظیم کردم صدایی آمد که خانم خانم نگیر! دستفروشی مانع شده بود. گفتم از شما نمیگیرم. گفت کلا عکس نگیر بگیری مامور میارم دوربینتو بگیره ازت.
پس از یک روز کامل علافی و نه شنیدن و شنیدن حرفهایی که در شان من نبود دیگر حوصلهی این یکی را نداشتم. بی جر و بحث دوربینم را جمع کردم و اندوهگین به مسیرم ادامه دادم. ناکام و رنجور عزم بازگشت کردم.
در راه برای خودم اولویه تهیه کردم تا از آخرین ترفند ممکن برای رهایی از این حال بد استفاده کنم که کارآمدترین ترفند بود!
اینبار بدون هبچ آهنگی و نشسته کتابی که باید میخواندم راخواندم.
تا به تئاتر شهر رسیدم کتاب تمام شد.
فایدهی این بی هدف رفتن این بود که کتابی که باید میخواندم را به پایان رساندم!
پ.ن1: کتاب، آخرین جلد سنجشگرانه اندیشی بود.
پ.ن2: از صبح با هر کسی برنامه چیدیم کنسل شد. جز حریر و دوست بلاگر جدیدمان:)
پ.ن3: آمدند تمام حرفهای ناشایست ممکن را زدند و بعد گفتند گفتیم عمده و نه همه. پس نباید ناراحت میشدم.
*ریتم آهنگی که این روزها خیلی گوش میکنم.