روگا

۳ مطلب در آبان ۱۳۹۷ ثبت شده است.

دنیای بلاگرانه

پنجشنبه, ۲۴ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۳۶ ق.ظ
نویسنده : سارا -!

هیشه فکر می‌کردم ما تا کسی رو نبینیم و تا با کسی روز‌ها و ماه‌هارو نگذرونیم نمی‌تونیم باهاشون حس و حال خوبی داشته باشیم یا حتی دوستشون داشته باشیم. اما دوستی‌های بلاگری کاملا عکس این قضیه رو بهم ثابت کرده و هی داره بیشتر ثابت می‌کنه:)) آدمایی که حتی تو اولین دیدار به اندازه‌ی سال‌ها برات آشنا هستن و خیلی راحت می‌تونی باهاشون صمیمی باشی:))

می‌تونی دقیقا خود خودت باشی انقدر که تعجب همه رو به همراه داشته باشه و انقد خودت باشی که هیچ‌جا و هیچ‌وقت دیگه‌ای نبودی!
اینارو نوشتم که بگم امروز تولد صمیمی‌ترین دوستم بلاگرم و چه بسا صمیمی‌ترین دوستم در تمام حالاته! حریر عزیز و دوست داشتنی:)))
دوستی که تو تمام حال بد و خوبم و بیشتر حال بدم باهام شریک بوده و در کنارم بوده و هست. انقدی که شاید خیلی خیلی بیشتر از تمام آدمایی که ادعای دوستی دارن میدونه ازم و همرامه:))
امروز تولدش بود و طی یک ایده‌ی ناب و تکرار نشدنی که توسط هولدن(:|) ارائه شد تونستیم خوشحالش کنیم. البته که خود منم خیلی خوشحال شدم و حسابی‌خوش گذشت بهم! (توضیحات را در اینجا، وبلاگ هولدن بخوانید)
و  حالا دقیقا در همین لحظه، همینجاست. تو خوابگاه زشت و دوست نداشتنی که حالا دوست داشتنیه:)) و چه روز جذابی بود امروز :))
مبارکمون باشی خلاصه:)
 
و اما بخش مهم ماجرا، کتاب امانت گرفتن از هولدنه. جوری که من از کتاب‌ محافظت می‌کنم تا حالا از‌خودم محافظت نکردم. تقریبا هر بار با شرایطش آدمو پشیمون می‌کنه از کتاب گرفتن ولی خب:|
پ.ن: وقتی خوش‌ می‌گذره خیلی نمی‌تونم توصیفش کنم فقط می‌تونم بگم خوش گذشت. از بالا پایین کردن قفسه‌های افق بگیر تا چایی خوردن تو سرما و شیرینی و چای تو خوابگاه  و لوبیا پلو و بقیه چیزا:)) (شوآف میکنم اصلنش هم)
کاش خیلی از بلاگرای دیگه هم در دسترس بودن تا دوستی‌های خفن‌تری‌ رو رقم میزدیم.
 

ای شرقی غمگین بازم خورشید دراومد

پنجشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۷، ۱۲:۳۹ ب.ظ
نویسنده : سارا -!

- میشه از روزای خوب، روزای بد ساخت. میشه از تموم روزای بد رسید به روزای خوب. آخرش دست خودمونه که چی بسازیم برای خودمون. مشت‌های گره شده و ابروان درهم کشیده شده یا لبخندهایی به پهنای صورت و لثه نما.

- نشسته بودم رو صندلی‌ اتاق آخر و خیره شده بودم به گوشی‌. صدام زد بیا آسمونو نگاه کن. صاف صافه. ستاره‌هاش معلومه. با هم آسمونو نگاه کردیم. بعدش گفت حالا بیا چندتا عکس بگیر ازم. دایی‌ها همیشه فهیم‌ترین موجودات روی زمینن و میدونن کجا به داد آدم برسن. مگه نه؟
- زندگی چقدر میتونه خلاف پیش‌بینی‌هامون جلو بره. بزنه تو دهنت و بگه دیدی؟ دست منه همه چی و هر کاری بخوام میکنم بی اون که بفهمی و مبدا و مقصد و دلیلی براش پیدا کنی. 
- تو سلف نشسته بودیم. نگاهش کردم. سرمو گذاشتم رو شونش. بهم گفت این تویی؟ باورمون نمیشه این تویی. تا اخر روز هزار بار دیگه هم سرمو گذاشتم رو شونش و دستشو محکم گرفتم. هزاربار دیگه هم باورمون نشد این منم.
- به زور خودمو تو بغلش جا دادم. گفتم حالم خوب نیست آشوبم. نازم کن بی‌هیچ حرفی. گفت چقدر بزرگ شدی دختر. گفتم ولی تو پیر نشو مامان.
- یه فرقی هست بین آدمی که ناراحته و حالش خوب نیست با من. من فقط معلقم. غمم نگرفته. بغضم نگرفته. فقط انگار هزارتا سوار تو دلم می‌دون.
بشنوید