روگا

سارا و جریمه‌هایش

يكشنبه, ۶ تیر ۱۴۰۰، ۰۹:۳۵ ق.ظ
نویسنده : سارا -!

این پست جریمه‌ای است که در گروه بلاگرانه‌ی میتینگ رودروایسی برای افراد کم کار و تنبل در نظر گرفته شده است:))

احتمالا باتوجه به قوانینی که برای این جریمه‌، طبق نظر اکثریت اعضا در نظر گرفته شده است، پستی بلند و یحتمل خیلی بلند پیش روی شما خواهد بود. نگارنده به شدت تقاضا دارد که تا انتها متن را خوانده، نظرهای خود را دریغ نکرده و با لایک و سیو، از وی حمایت کنید.

حالا اصلا چیطو شد که ایطو شد؟

 سارای وبلاگ مربای کاج پستی گذاشت که ایها التنبلان و ایها السستی ورزندگان، اگه تمایل دارین بیاین که دیگه از این قبیل کارهای زشت نکنیم. منم که هم تنبلم، هم سستی ورزنده و هم بسیار حرفه‌ای هستم در به تعوبق انداختن کارها، دعوت وی را لبیک گفتم. خداوکیلی از حق نگذریم خیلی خوب بود. واقعا عالی:)) هم کارای پایان نامه‌م رو انجام می‌دادم و هم برای کنکور می‌خوندم و تازه در آزمون‌های ازمایشی به رتبه‌های تک رقمی دست یافته بودم که ای بابا، ماه رمضون شد و کنکور هم عقب افتاد. دیگه این موتور خاموش شد و انگار عهد محکمی با خودش بسته بود که دیگه روشن نشه و همراهی نکنه. اخیرا در گروه تصمیم گرفتیم که هر فردی که به دلایل ناموجه و غیرمعقول در یک روز کمتر از 2 ساعت به انجام وظایفش مبادرت کنه، باید یک پست 1000 تا 1500 کلمه‌ای در وبلاگ خویش به ثبت برسونه که بله! این جانب در روز گذشته، یعنی سه شنبه 25 خرداد، با از این کار‌های ناپسند کردم و الان دارین جریمه‌ی من رو می‌خونین! (الان تازه رسیدیم به 262 کلمه!)

(از این قسمت به بعد، در روزهای بعدی اضافه شده که دیگه اصلا جریمه‌ای در کار نبوده.)

دوست دارم این روزهای پر از دغدغه و استرس جایی ثبت بشه و بعدا، فارغ از رسیدن یا نرسیدن، بخونمشون و یک بار هم که شده، یادم نره چه راهی رو رفتم که حالا اینجام. تلاش‌هام رو فراموش نکنم و موفقیت‌هام رو دست کم نگیرم و در یک جمله انقدر نزنم تو سر خودم! شاید هم مدت‌ها بعد، دغدغه‌های این روزهام برام بی‌اهمیت باشن و با یک لبخند بگم ای بابا بچه جون! به چه چیزایی فکر می‌کردی‌ها! بعیده البته.

الان بیشترین چیزی که دوست دارم اتفاق بیفته، اینه که نوشتن این مقاله-پوستر تموم بشه و پذیرفته هم بشه. هر یه خطر که می‌نویسم، هی با خودم می‌گم اگه نپذیرن چی؟ این همه تلاش برای چی؟ خب بعد این سوال‌هام، چند ساعتی کار رو رها می‌کنم از شدت ترسِ نشدن! بعد از دست خودم عصبانی می‌شم که بابا این چه اخلاقیه! حالا انجام بده، شد شد، نشد بشین گریه کن. الان غصه خوردن برای چیزی که اتفاق نیافتاده و احتمال افتادن و نیفتادنش برابره، چه کار عبثیه که می‌کنی؟

بعد از همه‌ی این‌ها دوست دارم ترم هشتم هم تمام بشه و بگم آخیش! کارشناسی تموم شد. راستی راستی 4 سال گذشت و 4 سال تو دانشگاه خاطرات خوب و زشت ساختیم. دوست‌هایی پیدا کردم که میزان تمایل و علاقه‌ام نسبت بهشون توصیف نشدنیه. روزایی رو دیدم که همکلاسی‌های در ظاهر خوبم، چطور برای اندک نمره‌ای همه چیز رو زیر پا می‌ذاشتند و آدم‌ها و حتی صمیمی‌ترین دوست‌هاشون رو می‌پیچوندند! کافه‌های متعدد، خنده‌های بسیار و درس‌های دلنشنین در کنار اشک‌ها و سختی‌هایی که جان و قلب آدم رو مچاله می‌کردند.

 عاشق شدن‌ها و فارغ شدن‌ها و در دام افتادن کسی که همیشه فکر می‌کرد این مسخره بازیا چیه باباجان! راستش اون روزها هم خیلی پرپر می‌زدم و فکر می‌کردم اوه! حالا دیگه چه خبر شده. اما حالا با لبخند غیرتلخ و حتی شیرینی به اون روزها نگاه می‌کنم. تجربه‌های خوبی که تقریبا برام گرون تموم شدند. حالا هم بعضی وقت‌ها به سرم می‌زنه دوباره از اون دست کارهای عجیب بکنم اما خب به نظرم اینبار دیگه عجیب نیست. نگاه و طرز فکرم نسبت به مقوله‌ی دوست داشتن و دوست داشته شدن چنان دست خوش تغییر شده که مثل اوایل جوانی به دنبال روابط شورانگیز و پر از هیجان نیستم. به هر حال اما ذهن ملامتگر و ترسیده‌م به من گوشزد می‌کنه که نه تنها الان وقتش نیست که حتی تو خودت هم هنوز آدم این مسیرها نیستی.

خیلی زیاد فکر می‌کنم که مثلا 5 سال دیگه، 10 سال دیگه می‌خوام کجا باشم و چیکار کنم. برعکس قبل‌ها که اصلا نمی‌دونستم می‌خوام چیکار کنم، در ترم‌های پایانی دوره لیسانس دیگه چیزی رو که عمیقا بهش علاقه دارم و می‌خوام در اون حوزه کار کنم رو پیدا کردم. هنوزم هم هدف اصلی‌م مهاجرته اما خب حالا نه به هر قیمتی اما حتما. من حتی اگر بتونم آینده‌ی روشنی برای کشور متصور بشم، برای خودم اصلا روزهای روشنی در وطن نمی‌بینم. فارغ از شرایط فعلی، از سنین نوجوانی همواره دلم می‌خواسته که تحصیلاتم رو در یک کشور فرنگی ادامه بدم. شاید اونموقع‌ها رنگ و بوی مهاجرت نداشته و صرفا تحصیل و بازگشت بوده اما رویای رفتن همیشه با من بوده و اگه نرم و رویام رو به حقیقت تبدیل نکنم، همیشه سوال اگه می‌شد چی می‌شد، بخشی از ذهنم رو مشغول به خودش می‌کنه. فلذا ترجیح می‌دم برم و ببینم و بگم اه اه دختر! این چه رویایی بود! با این سلیقت که خب البته بسیار دور از ذهنه بد بودنش برام. (ای بابا، تازه رسیدیم به 852 کلمه) اینجا هم البته اون تصور اگه نشه چی و این صحبت‌‌ها دست از سرم برنمیداره و در کنارش یه خودتخریبی هم هست که بابا اصلا تو هیچی نیستی، عمرا بتونی، چه توقعی داری و به درد هیچ کاری نمی‌خوری! نمی‌دونم چطور شد که اعتماد بنفس‌م رو از دست دادم اما می‌دونم انقدر در سطح بدی قرار داره که باید تمام تلاشم رو برای به دست آوردن اعتماد بنفس از دست رفته‌‌م بکنم. یکی از عوامل اثرگذار، دانشکده و جو مسمومش بود. حالا که سه ترمه مجازی شده، اوضاغ بهتر شده و بیشتر به خودم اعتماد و اطمینان دارم ولی هنوز با دوران اوج خودم فاصله‌ی زیادی دارم.

در نهایت امیدوارم که به اهداف کوچیک و بزرگم برسم و شما عزیزان نیز اهدافتون رو در دست بگیرید. به هر کدوم از اهداف قید شده یا نشده‌ام که برسم، میام اینجا اعلائم می‌کنم و در صورت امکان (داستانای کرونا) برای رسیدن به اهداف بزرگترم، دوستان رو به شیرینی و دورهمی دعوت می‌کنم. (آه الان یادم اومد چقدر برای بچه‌های بلاگر و دورهمی‌هامون دلم تنگ شده).

 

دوستان جانی=غریبه‌های آشنا

چهارشنبه, ۲۹ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۱۱:۰۰ ق.ظ
نویسنده : سارا -!

بچه‌تر که بودم، از دست دادن برام سنگین و به مثابه یک شکست بود. پایان عمر یک دوستی، عین این بود که بهم توهین شده یا از وقت و انرژی گذاشته شده برای این دوستی و رابطه، سواستفاده شده. خلاصه کمرنگ شدن ارتباطم با اطرافیان فعلی و دوستان سابق، به غایت سخت و غیرقابل تحمل بود.

گذر زمان خیلی تمیز و دقیق من رو متوجه این موضوع کرد که هر رابطه‌ای، عمر مفیدی داره. بعد این عمر مفید می‌خوریم به یک دوره‌ی فرسایشی که احتمالا ولی نه قطعا، یکی از طرفین رابطه سعی داره هر طور که شده اون ارتباط رو زنده نگه داره و طرف دیگه یا از سر رودربایستی و یا از سر اجبار، سعی می‌کنه محترمانه برخورد کنه و تا یه جاهایی هم با طرف دیگه همکاری کنه و ادامه بده تا دیگه کاملا اون ارتباط تموم بشه و بمیره.

من تجربه‌ی هر دو سمت رو دارم و نمی‌خوام بگم وای من همیشه اونی بودم که خودم رو برای حفظ یک ارتباط به در و دیوار زدم. گاهی هم اون آدمی بودم که سوسکی تلاش کرده یک ارتباط خیلی تمیز تموم شه.

اما نکته اینه که نذاریم ارتباطمون با آدم‌ها یهو بدون هیچ پایان بندی‌ای تموم شه. چون اگه یک پایان مشخص نداشته باشه، همواره طرف مقابل معلق می‌مونه و هیچ وقت نمی‌فهمه چطور شد که اینطور شد.

 حالا چه خوب می‌شه که به سرانجام رسوندن هر ارتباطی در احترام کامل باشه. رعایت احترام در هر شرایطی به نظرم میزان بلوغ فکری و اجتماعی اون افراد رو نشون می‌ده.

حالا اما در نیمه‌های 22 سالگی، خیلی خوب می‌تونم کنار بیام با روابط به پایان رسیده‌م و به خوبی‌هاشون فکر می‌کنم فقط! راستش کاملا متوجه دغدغه‌های شخضی آدم‌ها، تغییر این دغدغه‌ها و تغییر رویه‌ی زندگی‌شون هستم و میدونم آدم‌ها در بازه‌های زمانی مختلف، نیاز به ارتباطات مختلف دارند و دیگه پایان یک رابطه برام شکست نیست.