- میشه از روزای خوب، روزای بد ساخت. میشه از تموم روزای بد رسید به روزای خوب. آخرش دست خودمونه که چی بسازیم برای خودمون. مشتهای گره شده و ابروان درهم کشیده شده یا لبخندهایی به پهنای صورت و لثه نما.
- نشسته بودم رو صندلی اتاق آخر و خیره شده بودم به گوشی. صدام زد بیا آسمونو نگاه کن. صاف صافه. ستارههاش معلومه. با هم آسمونو نگاه کردیم. بعدش گفت حالا بیا چندتا عکس بگیر ازم. داییها همیشه فهیمترین موجودات روی زمینن و میدونن کجا به داد آدم برسن. مگه نه؟
- زندگی چقدر میتونه خلاف پیشبینیهامون جلو بره. بزنه تو دهنت و بگه دیدی؟ دست منه همه چی و هر کاری بخوام میکنم بی اون که بفهمی و مبدا و مقصد و دلیلی براش پیدا کنی.
- تو سلف نشسته بودیم. نگاهش کردم. سرمو گذاشتم رو شونش. بهم گفت این تویی؟ باورمون نمیشه این تویی. تا اخر روز هزار بار دیگه هم سرمو گذاشتم رو شونش و دستشو محکم گرفتم. هزاربار دیگه هم باورمون نشد این منم.
- به زور خودمو تو بغلش جا دادم. گفتم حالم خوب نیست آشوبم. نازم کن بیهیچ حرفی. گفت چقدر بزرگ شدی دختر. گفتم ولی تو پیر نشو مامان.
- یه فرقی هست بین آدمی که ناراحته و حالش خوب نیست با من. من فقط معلقم. غمم نگرفته. بغضم نگرفته. فقط انگار هزارتا سوار تو دلم میدون.